نوشته شده توسط : ahmad reza

 



:: برچسب‌ها: احمدرضا ,
:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 23 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ahmad reza

 



:: بازدید از این مطلب : 255
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 11 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ahmad reza

 



:: بازدید از این مطلب : 271
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ahmad reza

 

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟



:: برچسب‌ها: یه داستان خیلی غم انگیز حتما بخونید ,
:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ahmad reza

 

 

شعر و متن عاشقانه بسیار

 زیبا دی ماه ۸۹

از همان ابتدا دروغ گفتند!

مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟!

پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست!

از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!...

اصلا این "او" را که بازی داد؟!...

که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!

می بینی

قصه ی عشقمان!


فاتحه ی دستور زبان را خوانده است

 

 

 

 

 

 یه عالمه شعر و متن عاشقانه فوق العاده زیبا+ عکس عاشقانه

 



:: برچسب‌ها: شعر و متن عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 297
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 11 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ahmad reza

 

 

در رؤیاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم

 

خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟

 

من در پاسخ گفتم : اگر وقت دارید

 

خدا خندید : وقت من بی نهایت است

 

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟

 

پرسیدم : چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟

 

خدا پاسخ داد : کودکیشان

 

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند عجله دارند که بزرگ شوند

 

بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند که کودک باشند

 

اینکه آنها سلامتی خود را ا ز دست می دهند تا پول به دست آورند

 

و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست بیاورند

 

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند

 

و بنابراین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده

 

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند

 

و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند

 

دست های خدا دستانم را گرفت

 

برای مدتی سکوت کردیم

 

و من دوباره پرسیدم : به عنوان یک پدر

 

می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

 

او گفت : بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد

 

همه کاری که می توانند بکنند اینست که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند

 

بیاموزند که درست نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند

 

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم

 

اما سالها طول می کشد تا این زخمها را التیام بخشیم

 

بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد

 

کسی است که به کمترین ها نیاز دارد

 

بیاموزند که انسانهایی هستند که آنها را دوست دارند

 

فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

 

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند اما آن را متفاوت ببینند

 

بیاموزند که کافی نیست که فقط آنها دیگران را ببخشند

 

بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند

 

من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفتگو متشکرم

 

آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟

 

خداوند لبخند زد و گفت

 

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم

 

همیشه

 

 



:: برچسب‌ها: گفتگو با خدا ,
:: بازدید از این مطلب : 238
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 11 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ahmad reza

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باد آورده را باد می برد
امــــا...
تو که با پای خودت آمده بودی!
ا
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بالا و پایین پریدنم
از شوق ِ زندگی نیست،
ماهی
روی خاک
چه می‌کند؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سنگت را بر سیـــ ـنه زدم ...
دیـدم ...
سنگ بر سنـگ بند نمی شـود ...!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
قبل از عاشق شدن بیاموز که چگونه در برفها راه بروی بدون اینکه ردپایی از خود برجای بگذاری
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برگرد...
یادت را جا گذاشتی
نمی‌ خواهم عمری به این امید باشم كه برای بردنش برمی ‌گردی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هر روز چشم می دوزم تا بیایی ... چشــم روی پارچه هم ... نگـاه تو را کم دارم ... بیـا!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گاهی چه اصرار بیهوده ایست اثبات دوست داشتنمان
چرا که دوست تر دارندمان وقتی دوستشان نداریم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پنجره دلم را
بروی تو می گشایم
که در این کویر خشک
دریایی مواج و عمیقی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شعر که میخوانم .. چشمانت را نبند ! تو که میدانی .. حافظه ی خوبی ندارم !!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به پندار تو:جهانم زیباست!
جامه ام دیباست!
دیده ام بیناست!
زیانم گویاست!
قفسم طلاست!
به این ارزد كه دلم تنهاست؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
همه چیز از جایی شروع شد
که گفتی دوستم داری.
گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی
بهانه ای کافیست!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هر چه از من دور شوی سایه‌ات بزرگ می‌شود...می‌افتد روی زندگیم...سیاه می‌شود روزگارم!!...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ایـن روزهـا نـه مـجـالـی
بـرای دلـتـنـگـی دارم
و نـه حـوصـلـه ات را..
ولـی بـا ایـن هـمـه،
گـاه گـاهـی دلـم هـوای تـو را مـیکـنـد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
غصــه نخــور ؛ كنــار آمـده ام بـا نبـودنت . . . خیلـی كه دلـم بگیـرد ، گریـه میكنـم !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی



:: بازدید از این مطلب : 201
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 11 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ahmad reza

 

***************************************************

چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم

به روزگار خودم جای گریه می خندم

چه ساده ام که پس از این هزار و هجده سال

هنوز هم به قراری که بسته ای بندم

:

که می رسیّ و برای همیشه می مانی

و می دهی به نفس های خسته ام جانی

به انتهای خودم می رسم به این بن بست

همیشه قصه ی بی سرپناهی ام این است

همیشه آخر هر اتفاق می بازم

برنده باشی اگر،من به باخت می نازم

 

 

نشسته کنج قفس یک پرنده ی زخمی

تو حال خسته ی من را چگونه می فهمی؟

پرنده ایّ و قفس را ندیده ای هرگز

تو طعم تلخ قفس را چشیده ای هرگز؟

نشسته زیر پرت آسمان…چه خوشبختی

همیشه دور و برت آسمان…چه خوشبختی

تو از پرنده ی بی بال و پر چه می دانی؟

تو ای پرنده ی پر شور و شر…چه می دانی؟

**********************                                                                                                                 



:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 9 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ahmad reza

همه میگن که تورفتی همه میگن که تونیستی همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی دروغه. . . . . . . چه جوری دلت میومد منو این جوری ببینی با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه .......................... همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم ........................ بی تو و اسمت عزیزم اینجاخیلی سوت وکوره ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره صبوره ...............



:: برچسب‌ها: همه میگن ,
:: بازدید از این مطلب : 229
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 9 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد